تـꨄـو را هر شب پرسه میزنم در دل سیاهِ آسمان مرورت میڪنم با پاے ِ پیاده میڪشانم تو را تا دور دستهاے ستاره نور میڪَیرم از تو ڪـام میڪَیرم از تو ماه من سهم من شو یڪ شب جان میڪَیرم از تو شبیه تو ڪه اهالے ات را عاشقانه در دلت حبس ڪرده باشی و خودم را ڪه به تنهایے اهلِ تو باشم برایت مینویسم دستانم تشنهی لمس دستهایت چشمانم بیتاب بوسههایت و سمت چپ سینهام محتاج عشقت این واژهها شعریست به وسعت دوست داشتن کاش این همه سکوت روی شانه ی تنهایی ام غروب نمیکرد تا این همه ناگفته بر لبهایم کبود نمی شد تَمامِ این شَهر را شَبیه تو میبینَم نِمیدانَم این مُعجزه اَست یا شِباهَت اَما حِسِ تَلخیست که مُدام تِکرار میشود تو را امشب با آبِ چشم خاطر خاک خورده و دستهایی عاشق می سازم باد می آید رؤیای سفالی ام ترک می خورد دلتنگی ظریفترین قتل عام بشر است بدست کوتاه ترین شعر جهان نیامد من بهشتم همه در دیدن خندیدن توست تا تو باشی نشوم خیره به لبهای کسی ????????We
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|